فرصت
به من فرصت بده یک ساعت نه چند لحظه بگذار برای اخرین بار خوب نگاهش کنم. زمین را ازچرخش نگه دار،دریاهارا هم متوقف کن،به پرندگان بگو بال نزنند،به ادمیزادگان بگو پلک نزنند. به پروانه ها بگو شمع را فراموش کنند!به بلبلان بگو دیگر نخوانند! ای مرگ!فقط یک لحظه فقط باندازه باز شدن پنجره عشق! فقط به قصد روییدن نام برلبم فقفط.....چرا ،چرا اینقدر زود رفتی؟فکر میکردم میتوانم صدها نامه دیگربرای چشمهای او بنویسم،فکر میکردم میتوانم چند بهاردیگرنه صد بهار دیگرباشم و برای گلهای شبنم و میخک شعر بخوانم،فکر میکردم میتوانم از افتاب بالا بروم واز نردبان شب پایین بیایم. چرا رفتی؟انهم اینگونه بیخبر و ناگهانی؟ بگذار بار دیگر او را صدا کنم.یک بار دیگر به او سلام کنم بگویم یک بار دیگر نام اورابگویم،بگو دوستت دارم یک بار دیگر به او بگوییم ای مرگ،به من فرصت بده تا دسته گلی تقدیم کنم. من هنوز مهربونی او را کشف نکرده ام،هنوز از کوچه دلشوره نگذشته ام.ای مرگ بگذار در جزیره ای متروک نامش را روی صخره ای گمنام حک کنم،بگذار یک بار دیگر مقابلش بایستم و در ستایش خورشیدی که در قلبش نشسته است شعر بخوانم! به من فرصت بده!!!






